کوروشکوروش، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

قندک مامان

بالاخره دندونای بالایی قندکم در اومد

عشق مامان سلام قربون اون چشمای معصومت بشم من دیروز بالاخره یکی از دندونای بالات بعداز 1هفته دیده شدن زیر لثه زد بیرون.دندون سومت مبارک باشه پسر خوشگلم عزیز ذدلم نمی دونم چرا انقدر سخت دندونات داره درمیاد می دونی برای این دندونای بالایی چند وقته درگیری؟شبا بد می خوابی؟روزا بهانه می گیری؟فدات شم که انقدر باید سختی بکشی قند شیرین من مدتیه که خیلی غر می زنی روزا همش دنبالم راه میری و می خوای بغلت کنم شبا هم معمولا بد می خوابی بعضی شبا تا نردیک صبح با هم بیداریم تازه اصلا بغل بابا نمی ری و می خوای تو بغل خودم باشی و راه ببرمت یه موقع هایی گیج و خسته میشم و احساس می کنم دیگه نمی تونم ادامه بدم و سرت غر میزنم. ببخشید که اینجوری میشه آخ...
10 تير 1392

یه پنجشنبه ی خوب و یه اتفاق جالب

سلامی چو بوی خوش آشنایی 5شنبه ی گذشته بابایی می خواست بره استخر ملینا هم کلاس ژیمناستیک داشت. می موندیم من و مامان مامانی هم تصمیم گرفت برای اینکه سر منو گرم کنه همراه بابا تا نزدیکای پروما بره و بعد با کالسکه منو مامان بریم پیاده روی و بعدشم بریم تو پروما تا سرمون گرم بشه. خلاصه سرتونو درد نیارم من که از صبح اون روز حسابی بداخلاقی کرده بودم و یکسره ددر ددر می کردم حالا با اومدن بیرون از خونه و نشستن تو ماشین حسابی خوشحال و خندون بودم و صدامم در نمی اومد. مامان مونده بود که این همون پسر بداخلاق و غرغروی صبحه یا یکی دیگست تو راه تو صندلی خودم نشستم و مناظر اطراف رو می نگریستم البته بیشتر تو ترافیک بودیم و ماشینا و آدمای تو اون ...
9 تير 1392

پایان 13ماهگی

سلام به همه ی عزیزان این روزا مامانی خیلی تنبل شده یعنی در واقع خیلی سرش شلوغه و فرصت اینکه بیاد و عکسای جدیدمو بزاره نداره تنها کار که تونس بکنه گذاشتن عکسای تولدم و تبلیغت برای جشنواره ی نی نی وبلاگ بود. میدونین چرا مامانی زیاد نمی تونه فعال باشه؟ بعععععععععله علتش منم آخه من جدیدا مثل چسب به مامانی چسبیدم و یک لحظه هم تنهاش نمی زارم و مامان همین که از پس کارای خونه و نهار درست کردن و اینجور کارا بر بیاد هنر کرده بعضی وقتا انقدر چسب میشم که حتی موقع شستن ظرفا هم تو بغل مامان مهربونم هستم. خیلی باحاله تازه اون موقع دلم میخواد خم بشم و آبا رو بگیرم که دیگه شرایط برای مامان میشه نور علی نور خلاصه ما اینیم دیگه کاریش نمی شه کرد ایشالا ا...
7 تير 1392

تبلیغات برای جشنواره ی نی نی وبلاگ

سلام به همه ی دوستان و اقوام گلم تو این پست اومدم تا ازتون درخواست کنم برای مسابقه ی نی نی وبلاگ به من و خواهر جونیم رای بدین اول از همه عکسها رو براتون میزارم:     این عکس منه که مامانی برای شرکت تو مسابقه انتخاب کرده کد عکس:                                     144 اینم عکس خواهر جونیم:     کد عکس ملینا :               &nb...
5 تير 1392

جشن تولد کفشدوزکی نفس های مامان

پنجشنبه 30 خرداد تولد من و خواهر جونیم بود البته من الان تقریبا 13 ماهم تمومه ولی جشن تولدم با تاخیر برگزار شد. اولش قرار بود 23 خرداد باشه ولی چون بابامحمد اون روز با گروه چکاد رفتن شمخال مامانی هم تصمیم گرفت تولد ما رو یکهفته عقب بندازه آخه نمی شد که بابا نباشه. خلاصه بعد از کلی بدو بدو و زحمتی که مامانم و عزیز مهربونم و خاله آزی جونم برای تدارک جشن کشیدند اون شب تولدمون برگزار شد و به همه خیلی خوش گذشت البته من خیلی از جشن چیزی دستگیرم نشد چون بیشتر تو بغل بابا محمد و باباجون بودم و هاج و واج بقیه رو نگاه می کردم آخراشم خیلی خسته شدم و چسبیدم به مامانم و سرمو گذاشتم رو شونه هاش و هیچ جوره حاضر نبودم عکس بندازم ولی با تدبیر و سیا...
3 تير 1392

حال و احوال کوروش از زبون مامان

    سلام عشقم نفسم نانازم زندگیم امروز مامانی اومده تا از حال و احوال این روزات بنویسه البته نه از زبون شیرین شما_این بار خواستم از طرف خودم بنویسم تا وقتی بزرگ شدی و این پست رو خوندی حس و حال این روزامو درک کنی. عشقم این روزا شما خیلی شیطون شدی ماشالا از صبح تا شب داری راه میری و شیطونی می کنی همش در حال راه رفتنی و کمتر نشسته می بینمت. در ضمن خیلی هم زمین می خوری بعضی وقتا خیلی محکم زمین میخوری و دردت می گیره و گریه میکنی گاهی کارای خطرناک می کنی و منو می ترسونی مثلا می ری سراغ کابینت و دست به لیوانا و ظرفا میزنی یه بار در قندونو پرت کردی و شکست یه بارم در حالی که استکان تو دستت بود افتادی رو سرامیکا و لیوان تو دستت شکست ولی...
24 خرداد 1392

جشن تولد خانوادگی ما

سلام به همگی تو این پست اومدم تا عکسای تولد خانوادگیمون رو بزارم.به دلیل اینکه فاصله ی تولد من و ملینا کمتر از 50 روزه و چون تولد ملی جونم افتاده تو ماه رمضون مامانی تصمیم گرفت تا جشن تولد ما رو با هم یکی کنه و توی یه تاریخی که اصلا به هیچ کدوم ربطی نداره بگیره یعنی اواخر خرداد ولی روز تولدم یعنی 5 خرداد مامان و ملینا یه کیک کوچولو برام درست کردن و ژله آکواریوم و لازانیا و ترتیب یه جشن کوچولوی خانوادگی رو دادن تا اولین سالگرد حضور من تو جمع خانواده رو جشن بگیریم. من که فقط زون کرده بودم رو کیک و می خواستم اونو مهندسی کنم یه کمی بداخلاق بودم چون مامان و ملینا اجازه نمی دادن کارمو به سرانجام برسونم برای همین عکس انداختن ازم یه کمی سخت ب...
21 خرداد 1392

من تو دوازده ماهگی چیکارا کردم(قسمت سوم)

بقیه ی شیرین کاری های من: اینجا دارم به مامانی کمک میکنم آخه من عاشق جارو زدن هستم فرقی نداره برقی یا دستی همه جورشو دوست دارم     اینم برقیش:   والبته تی کشیدن که خیلی در انجامش ماهرم و اینجا هم چون می خواستم تی رو بخورم و گوش به حرف مامانی نمی دادم مامان مجبور شد اونو ازم بگیره چون ممکن بود مریض بشم و منم به اسلحه ی گریه متوسل شدم که بی فایده بود دارم ماشین بازی مینم دیدید قان قان   بازم اومدم سروقت کابینتا این دیگه چیه شکرپاشه چرا پس خالیه خب بزار ببینم فک کنم چاقوها اینجا بود این دیگه چیه؟ ای وای ماما...
15 خرداد 1392

من تو دوازده ماهگی چیکارا کردم(قسمت دوم)

  سلام به همه ی دوستای گلم اول از همه می خواستم از دوستای عزیزی که به یاد من بودن و برای تولدم پیغام تبریک گذاشتن سپاسگزاری کنم (خاله مرجان مامان آران جونی_مسافران آسمانی_بابای ارشیا جون_مامان و بابای محمد پارسا جون_مامانی درسا جونی_مامان حسین جونی_مامان زهرا_مامان ملینا_خاله جونیم آزی_آریا جونی پسر خالم_بابا محمدم_بزغاله جون_و یه مامان مهربون که هیچ نشونی از خودش نداده بود )ممنون دوستای خوبم و خاله های مهربونم دوستتون دارم   بقیه ی عکسای دوازده ماهگی من توی این پست درج شده ببینیم: این عکس جدید دندونمه که تو این عکس دومین دندون در حال نیش زدن بود همچنان خوش خنده با دهان باز فرار...
15 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به قندک مامان می باشد