یه پنجشنبه ی خوب و یه اتفاق جالب
سلامی چو بوی خوش آشنایی
5شنبه ی گذشته بابایی می خواست بره استخر ملینا هم کلاس ژیمناستیک داشت. می موندیم من و مامان مامانی هم تصمیم گرفت برای اینکه سر منو گرم کنه همراه بابا تا نزدیکای پروما بره و بعد با کالسکه منو مامان بریم پیاده روی و بعدشم بریم تو پروما تا سرمون گرم بشه. خلاصه سرتونو درد نیارم من که از صبح اون روز حسابی بداخلاقی کرده بودم و یکسره ددر ددر می کردم حالا با اومدن بیرون از خونه و نشستن تو ماشین حسابی خوشحال و خندون بودم و صدامم در نمی اومد. مامان مونده بود که این همون پسر بداخلاق و غرغروی صبحه یا یکی دیگست
تو راه تو صندلی خودم نشستم و مناظر اطراف رو می نگریستم البته بیشتر تو ترافیک بودیم و ماشینا و آدمای تو اون رو نگاه می کردم انقدر بهشون زل می زدم تا بالاخره نگام کنن و منم بهشون بخندم و خنده ی اونا رو در بیارم
وقتی از بابا جدا شدیم بسمت پروما حرکت کردیم منم پسر خوبی بودم وتو کالسکم نشستم تا رسیدیم نزدیک پروما من تا چشمم به تلویزیون گنده ی تبلیغاتی جلوی پروما افتاد دست پاچه شدم و انقدر وول زدم که مامان مجبور شد منو بزاره بیرون البته محوطه ی اونجا هم برای قدم زدن من جای خوبی بود. هم تمیز بود و هم صاف و وسیع.
مامانی دلم غش رفت دیگه منو بزار پایین تا برم ببینم چه خبره
وای عجب تلویزیون گنده ای پس دکمه هاش کو؟ چه جوری کانالو عوض کنم؟کنترلش کجاست؟
اینجا هیجانزده بودم و به جای راه رفتن بدو بدو می کردم مامانی چون باید مراقبم می بود عکسای خوبی نتونست بگیره و عکسا تار شد.
پشت ستونای بلند قایم شده بودم و دالی بازی می کردم
اینجا هم پریدم بیرون و جیغ زدم
دوباره اون تلویزیون گنده توجه ام رو به خودش جلب کرد
از بس راه رفتم خسته شدم دارم تلو تلو می خورم
بهتره یکمی بشینینم و صفا کنیم آخیش
پاشیم بابا ملت بدجوری نیگامون می کنن نمی زارن راحت باشیم
خلاصه من که دل از اون محوطه نمی کندم تازه دلم می خواست برم تو چمنا که مامانی بغلم کرد و گذاشتم تو کالسکه و رفتیم داخل پروما. یکمی با مامان قدم زدیم با دیدن آبمیوه ها بال بال می زدم برای همین مامان برام یه تکدانه خرید و منم مشغول نوشیدن بودم که یه مرتبه...........
اتفاق جالب اون روز: یه خانوم خنده رو با نی نی خوشگلشون اومد جلو و به مامانی گفت: مامان کوروش؟ مامانی گفت : بله شما؟ مامانی اون نی نی خوشگله گفت: من شهرزاد مامان آروین هستم. مامان از تعجب خشکشش زده بود آخه یکی از دوستای گل نی نی سایتیشو دیده بود اونم موسس کلوپ مامانای خرداد91 خیلی سورپرایز شده بود. آخه مامانی وقتی من تو شیمکش بودم یه عالمه دوست خوب پیدا کرده بود و هرروز می رفت تو کلوپ و با اونا دردو دل می کرد. موقع ای هم که نی نی های خردادی یکی یکی به دنیا می اومدن روزای خیلی خوبی بود هر روز یه مامانی می اومد و عکس نی نی شو میزاشت. روز و روزگاری داشت مامان با دوستاش.
سرتونو درد نیارم مامان شهرزاد خیلی ماه بود همون جوری بود که مامان همیشه تصورشو می کرد پر از انرژی مثبت و خنده رو البته نی نی آروین هم مثل مامیش گل بود و همش می خندیدبعدش ما با هم عکس گرفتیم :
کلا آبمیوه هوش و هواسمو برده بود کوروش شکمو
بالاخره افتخار دادم و نگاه کردم تو دوربین
اون روز خیلی به ما خوش گذشت و دیدار یه دوست مجازی اتفاق خوبی بود امیدوارم بتونیم به دوستیمون ادامه بدیم و من و آروین جونی دوستای خوبی برای هم باشیم
قربون همتون بای