رفتن به طبیعت و لذت بردن از های لطیف بهاری
این عکسا رو با تاخیر گذاشتم چون سیستم بهم ریخته بود و تازه درست شده پس چی شد؟این عکسا مربوط به جمعه ٢٢/١/٩٣ هستش:
اینجا مامانی تصمیم گرفت تا پوشکمو باز کنه تا براحتی بتونم بازی کنم و آموزش توالت رسما آغاز شد الحق منم خیلی خوب شروع کردم و همکاری لازم رو انجام دادم
کوروش:یه کباب مشتی درست کنیم تا همه حالشو ببرن
به به چه عالی شده بفرمایی کباب برگ!
دهکده شاندیز خیلی باصفا بود بخصوص پرنده های خوشگلش که من عاشقون بودم و همش میگفتم: جوجو!
بابا جون دست از سرم بردارین می خوام برم پرنده ها رو ببینم!چقدر ازم عکس میگیرید؟
آخر سرم از خستگی این شلکی شدم:
عکسای جمعه ٢٩ فروردین ٩٣:
بازم شاندیز کناردهکده شاندیز
شکار هندونه توسط کوروش بلا
در راه برگشت بازم دوتایی بیهوش شدیم
چیزی که خیلی جالب بود این بود که من این منطقه رو کاملا یادم بود و همش بسمت قفس پرنده ها می رفتم و میگفتم جوجو! ولی چون عمو میلاد هفته پیش با ما نبود منظورمو نفهمیده بود وقتی به مامانگفت یعنی چی؟ مامانی بهش گفت که هفته پیش چی دیدم خیلی خوب مسیری که ما رو بسمت قفس هدایت می کرد بلد بودم و خودم جلو جلو می رفتم
جمعه ٥/٢/٩٣:
رفتیم باغ امام رضا
یه کفشدوزک پیدا کردم و کلی باهاش سرگرم شدم
اینجام کفشدوزکو انداختم پشت باباجون و با ملی دارم شیطونی میکنم
ببین چقدر ذوق میزنم
کنار عمو میلاد لم دادم دارم تخمه میشکنم
تو رودخونه حسابی اب بازی کردم و دست آخر با ناراحتی اومدم بیرون اگه ولم میکردن تا شب تو آب بودم. عاشق سنگ و پرتاب سنگ داخل آب هستم
محبتم گل کرده دارم به بابایی میرسم
بابایی سرش زخمی شده و من کاملا درک میکنم و از نگاهم معلومه دلم براش ناراحته
بابا جون مهربون
عشق پدر و پسر
آخیش بالاخره تموم شد
یه امید خدا این هفته تصمیم داریم بریم نیشابور تا هم بازدید عید عمه معصومه رو پس بدیم و هم از طبیعت زیبای اونجا استفاده کنیم
فعلا بای بای