کوروشکوروش، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

قندک مامان

یه پنجشنبه ی خوب و یه اتفاق جالب

سلامی چو بوی خوش آشنایی 5شنبه ی گذشته بابایی می خواست بره استخر ملینا هم کلاس ژیمناستیک داشت. می موندیم من و مامان مامانی هم تصمیم گرفت برای اینکه سر منو گرم کنه همراه بابا تا نزدیکای پروما بره و بعد با کالسکه منو مامان بریم پیاده روی و بعدشم بریم تو پروما تا سرمون گرم بشه. خلاصه سرتونو درد نیارم من که از صبح اون روز حسابی بداخلاقی کرده بودم و یکسره ددر ددر می کردم حالا با اومدن بیرون از خونه و نشستن تو ماشین حسابی خوشحال و خندون بودم و صدامم در نمی اومد. مامان مونده بود که این همون پسر بداخلاق و غرغروی صبحه یا یکی دیگست تو راه تو صندلی خودم نشستم و مناظر اطراف رو می نگریستم البته بیشتر تو ترافیک بودیم و ماشینا و آدمای تو اون ...
9 تير 1392

پایان 13ماهگی

سلام به همه ی عزیزان این روزا مامانی خیلی تنبل شده یعنی در واقع خیلی سرش شلوغه و فرصت اینکه بیاد و عکسای جدیدمو بزاره نداره تنها کار که تونس بکنه گذاشتن عکسای تولدم و تبلیغت برای جشنواره ی نی نی وبلاگ بود. میدونین چرا مامانی زیاد نمی تونه فعال باشه؟ بعععععععععله علتش منم آخه من جدیدا مثل چسب به مامانی چسبیدم و یک لحظه هم تنهاش نمی زارم و مامان همین که از پس کارای خونه و نهار درست کردن و اینجور کارا بر بیاد هنر کرده بعضی وقتا انقدر چسب میشم که حتی موقع شستن ظرفا هم تو بغل مامان مهربونم هستم. خیلی باحاله تازه اون موقع دلم میخواد خم بشم و آبا رو بگیرم که دیگه شرایط برای مامان میشه نور علی نور خلاصه ما اینیم دیگه کاریش نمی شه کرد ایشالا ا...
7 تير 1392

جشن تولد خانوادگی ما

سلام به همگی تو این پست اومدم تا عکسای تولد خانوادگیمون رو بزارم.به دلیل اینکه فاصله ی تولد من و ملینا کمتر از 50 روزه و چون تولد ملی جونم افتاده تو ماه رمضون مامانی تصمیم گرفت تا جشن تولد ما رو با هم یکی کنه و توی یه تاریخی که اصلا به هیچ کدوم ربطی نداره بگیره یعنی اواخر خرداد ولی روز تولدم یعنی 5 خرداد مامان و ملینا یه کیک کوچولو برام درست کردن و ژله آکواریوم و لازانیا و ترتیب یه جشن کوچولوی خانوادگی رو دادن تا اولین سالگرد حضور من تو جمع خانواده رو جشن بگیریم. من که فقط زون کرده بودم رو کیک و می خواستم اونو مهندسی کنم یه کمی بداخلاق بودم چون مامان و ملینا اجازه نمی دادن کارمو به سرانجام برسونم برای همین عکس انداختن ازم یه کمی سخت ب...
21 خرداد 1392

من تو دوازده ماهگی چیکارا کردم(قسمت سوم)

بقیه ی شیرین کاری های من: اینجا دارم به مامانی کمک میکنم آخه من عاشق جارو زدن هستم فرقی نداره برقی یا دستی همه جورشو دوست دارم     اینم برقیش:   والبته تی کشیدن که خیلی در انجامش ماهرم و اینجا هم چون می خواستم تی رو بخورم و گوش به حرف مامانی نمی دادم مامان مجبور شد اونو ازم بگیره چون ممکن بود مریض بشم و منم به اسلحه ی گریه متوسل شدم که بی فایده بود دارم ماشین بازی مینم دیدید قان قان   بازم اومدم سروقت کابینتا این دیگه چیه شکرپاشه چرا پس خالیه خب بزار ببینم فک کنم چاقوها اینجا بود این دیگه چیه؟ ای وای ماما...
15 خرداد 1392

من تو دوازده ماهگی چیکارا کردم(قسمت دوم)

  سلام به همه ی دوستای گلم اول از همه می خواستم از دوستای عزیزی که به یاد من بودن و برای تولدم پیغام تبریک گذاشتن سپاسگزاری کنم (خاله مرجان مامان آران جونی_مسافران آسمانی_بابای ارشیا جون_مامان و بابای محمد پارسا جون_مامانی درسا جونی_مامان حسین جونی_مامان زهرا_مامان ملینا_خاله جونیم آزی_آریا جونی پسر خالم_بابا محمدم_بزغاله جون_و یه مامان مهربون که هیچ نشونی از خودش نداده بود )ممنون دوستای خوبم و خاله های مهربونم دوستتون دارم   بقیه ی عکسای دوازده ماهگی من توی این پست درج شده ببینیم: این عکس جدید دندونمه که تو این عکس دومین دندون در حال نیش زدن بود همچنان خوش خنده با دهان باز فرار...
15 خرداد 1392

روز بابایی

بابا محمد مهربونم روزت مبارک برای همه ی سختی ها و رنجهایی که به خاطر ما می کشی ازت ممنونم و قول می دم پسر خوبی باشم و یه روزی وقتی بزرگ شدم  مثل خودت آقا شدم با عشق و محبتم و با رفتار خوبم خوشحالت کنم. عاشقتم و برای سلامتی و شادیت دعا میکنم ...
31 ارديبهشت 1392

دوستی کوروش و پویا جونی

جمعه ی هفته ی پیش یعنی دو روز قبل گوشی بابایی زنگ خورد و دوستای خوب بابایی و مامانی- عمو هاشم و خاله هانیه - خبر دادن که اومدن مشهد و دارن میان خونمون. بابا و مامان خیلی خوشحال شدن آخه خیلی وقت بود که دوستاشونو ندیده بودن خلاصه ما مهمون داشتیم -مهمونای خیلی گل- منم صاحب یه دوست جدید شدم پویا جونی که هم سن خودمه و فقط سه روز از من بزرگتره - خیلی روز خوبی بود و به همه مون خوش گذشت خواهر جونی که با پارسا جونی- داداشی پویا -بازی می کرد        بابایی هم که با رفیق قدیمی گپ می زد  مامان و خاله هانیه جون هم با هم درد و دل می کردن من و پویاهم که با هم مشغول بودیم و بازی می کرد...
29 ارديبهشت 1392

جشن دندونی

سلام من اومدم بعد از یک هفته غیبت تو هفته ی گذشته مامانی حسابی مشغول بود آخه داشت برای جشن دندونی من کارای خوب خوب می کرد درست کردن تزیینات جشن و درست کردن گیفتها و گرفتن اطلاعات برای پختن آش و اووووه یه عالمه کارای دیگه خلاصه بعد از یک هفته بدو بدو بالاخره جشن دندونی من برگزار شد. خیلی عالی بود و همه چیز خوب از کار دراومد منم پسر خوبی بودم و با مامان همکاری کردم تا مشکلی پیش نیاد.حالا عکسا:                                       &nbs...
16 ارديبهشت 1392

آخ جون من دوازده ماهه شدم فقط یک ماه به تولدم مونده

  سلامی چو بوی خوش آشنایی به همه ی عزیزان و خاله ها و عموهای مهربونم خبر خوب من دوازده ماهه شدم داره یکسالم میشه تازه خیلی هم عاقلتر و فهمیده تر از قبل شدم دیگه نی نی نیستم مامانی میگه پسرم داره آقا می شه هم شکلش بزرگونه شده هم کاراش تو ماه گذشته خیلی اتفاقای خوب خوب برام افتاد مثل دندون دراوردن مثل ایستادن و تاتی کردن یا کلمه های جدیدی که یاد گرفتم  یا حس استقلال تو بعضی کارا که یهویی خودشو نشون داد و مامانی فهمید که دیگه منم می خوام حق انتخاب داشته باشم خلاصه خیلی ماه خوبی بود برام حالا عکسا رو می بینیم تا بگم چیکارا میکنم این روزا: اول از همه بگم که کنجکاوی هام هزار برابر بیشتر شده و قدرت تفکر و تحلیل مسایل ...
7 ارديبهشت 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به قندک مامان می باشد