دوستی کوروش و پویا جونی
جمعه ی هفته ی پیش یعنی دو روز قبل گوشی بابایی زنگ خورد و دوستای خوب بابایی و مامانی- عمو هاشم و خاله هانیه - خبر دادن که اومدن مشهد و دارن میان خونمون. بابا و مامان خیلی خوشحال شدن
آخه خیلی وقت بود که دوستاشونو ندیده بودن خلاصه ما مهمون داشتیم -مهمونای خیلی گل- منم صاحب یه دوست جدید شدم
پویا جونی که هم سن خودمه و فقط سه روز از من بزرگتره - خیلی روز خوبی بود و به همه مون خوش گذشت خواهر جونی که با پارسا جونی- داداشی پویا -بازی می کرد بابایی هم که با رفیق قدیمی گپ می زد
مامان و خاله هانیه جون هم با هم درد و دل می کردن
من و پویاهم که با هم مشغول بودیم و بازی می کردیم البته دو سه باری موهای خوشگل دوستمو کشیدم که صددرصد از روی ابراز محبت بود ولی نا خواسته اشک دوستمو در میاوردم
دفعه آخری هم نزدیک بود اشک خودمم در بیاد که با وساطت مامانی بغضم نترکید و آروم شدم
بعدش مامانی برام توضیح داد که برای ابراز عشق و محبت راه خوبی رو انتخاب نکردم و باید دوستمو ناز کنم تا اون بفهمه دوستش دارم منم هاج و واج به حرفای مامانی گوش می دادم
واز قیافم معلوم بود که هیچی از حرفاش نفهمیدم و فقط گوش دادم
آخه من هنوز خیلی کوشولو هستم و با گذشت زمان باید این چیزا دست گیرم بشه
خلاصه کلام اینکه من یه دوست جدید پیدا کردم فقط کاشکی خونه اش نزدیک خونه ی ما بود و من بیشتر می دیدمش و باهاش بازی می کردم اما عیبی نداره همین که هست و گهگاهی کاغذای دفترخاطرات روزای کودکیمو پر میکنه کافیه
الهی همیشه سالم و تندرست و زیر سایه ی مامانی و بابایی و دادش گلش باشه.
اینم عکسای اون روز: