سفرنامه ی کوروش
سلام سلام صدتا سلام من برگشتم با یه عالمه عکسای خوشگل و خاطرات شیرین از سفر به تهران و خونه ی عزیز مهربونم. جاتون خالی خیلی بهم خوش گذشت چون همش تو بغل خاله آزی بودم و حسابی بغلی شدم دیگه. شانس اوردم که مامانی نتونست روروئکمو با خودش ببره تهران و منم از فرصت استفاده کردمو همش میرفتم بغل خاله جونم.
خلاصه مهمونی جشن تولد مامانم جشن نامزدی پسر عمه مامانم و گشت و گذار خیلی بد عادتم کرده و حالا که برگشتم سر خونه و زندگی خودم بهم سخت میگذره البته بیشتر به مامانی سخت میگذره چون مجبوره همش بشینه پیشم یا بغلم کنه چون گفتم که بد عادت شدم تا از پیشم میره میزنم زیر گریه
حالا ماجرای سفر من و عکساش:
اینجا توی قطاریم نزدیکای تهران خواهر جونم منو بغل میکرد و از کوپه میبردم بیرون چون دلم گرفته بود دوست نداشتم یه جا ثابت باشم. قربون خواهر مهربونم
اینم آبگوشت زن عمو منصوره که منم یه کم از نونای تلیت شدش خوردم جاتون خالی خوشمزه بود
من هشت ماهم درست همون روز تموم شد و وارد ماه نهم شدم. تا یادم نرفته بگم که منم مثل خواهر جونم درست تو سن هشت ماه و یکهفته اونم توی خونه عزیز تهرا ن چهار دست و پا کردم اینم یکی دیگه از نقاط مشترک من و ملینا جونمه
من و علیرضا جونی پسر عموی مامانی (تا چشمم به یه مرد افتاد خودمو پرت کردم تو بغلش چون دلم برای بابای تنگیده بود)
من و عمو مهدی
پیشی عزیز (من عاشقش شدم تا حالا پیشی ندیده بودم دوست داشتم بخورمش)
من و آریا جونی پسر خالم(دارم با خیار کشتی میگیرم)
من و دایی امیر جونی(دایی جونی برام 4تا توپ نرم خریده که من می تونم راحت بخورمشون)
من و بابا اصغر جونی(من از بغل بابا اصغر پایین نمی رفتم آخه بابا اصغرمو خیلی دوستش دارم.اینجا دارم از دست باباجونی پوف میخورم)
وقتی بابایی می خواست بره بهش چسبیده بودم خاله آزی با کلک توسط گوشواره ی پریش که من خیلی دوسش دارم گولم زد تا از بغل بابایی بگیردم.
روز آخری که تهران بودیم رفتیم خونه ی خاله ماندانا دوست مامانی با یاس کوچولو دختر خاله شیلا عکس انداختم
مامانی اینجا داشت قربون صدقه ام میرفت(مامانی:قربون پسر خوش اخلاقم برم.)
آخه مامانی چشمم به یه دختر خوشگل افتاده دارم خود شیرینی میکنم
تو قطار در راه برگشتیم من خیلی شیطونی کردم اینجا هم دارم از کنار تخت خودمو میکشم به سمت پایین که گیر کردم و مامانی به دادم رسید.
وقتی چشم من و ملینا به بابایی افتاد مثل چسپ بهش چسبیدیم حتی پشت فرمون تو بغلش بودم.
موقع ناهارم تو بغل بابایی خوابم برد(قابل توجه عزیزان یه تکه جگرم تو دستمه که مامان نتونست به هیچ طریقی ازم بگیردش)
خلاصه این یکهفته حسابی بهم خوش گذشت و حالا که اومدم خونه کار مامانی در اومده چون همش بهش میچسبم و مامانم نمی تونه نفس بکشه. ما اینیم دیگه