من و بابایی
از قدیم و ندیم گفتن پسرا مامانین ولی حالا من میگم این جوریا نیست عرض میکنم خدمتتون:چند روزه حسابی بابایی شدم به محض اینکه بابا از راه میرسه و صداشو میشنوم قند تو دلم آب میشه و تا چشمم بهش میافته دستامو به طرفش باز میکنم تا بغلم کنه و اگر یه کمی تاخیر کنه چشمتون روز بد نبینه آنچنان گریه ای سر میدم که مرغای هوا به حالم گریه میکنن
دیروز جمعه بود و بخت با من یار بود و باباجونم خونه بود و از صبح که بیدار شدم چشمم به جمال مبارکش افتاد و خوشحال شدم خلاصه کلی باهام بازی کرد طرفای ظهر ملی رو برد پارک و از اونجایی که سلعت خواب من بود سرم کلاه رفت وقتی بیدار شدم جا تر و بچه نبود منم با مامانی بازی میکردم که یه دفعه بابا از راه رسید قبلش رفته بود تو پیلوت و ماشین رو به راه میکرد برای همین دستاش سیاه بود و وقتی من دیدمش طبق معمول دستامو باز کرم تا بغلم کنه ولی بابا که باید دستاشو میشست بهم گفت صبر کن پسرم تا برم دستامو بشورم چشمتون روز بد نبینه آنچنان گریه ای کردم که بیسابقه بود و زمین و زمان رو بهم ریختم مامانی وقتی دید تحمل ندارم منو بغلم کرد و برد تو دستشویی و چسبوندم به بابا و منم آروم شدم اینم عکسای من بعئ از آرامش و در حال کولی گرفتن از باباجونم:
اینجا اشکام کاملا معلومه دقت کنید:
گفتم من خیلی بابایی هستم وای خدا نکنه بابا تلفن بزنه و مامان صداشو بزاره رو پخش دلم میخواد گوشی تلفن رو بخورم:
خلاصه این جریان بابایی بودن من بود موفق باشید دوستای گلم بای