بازی با نور و آینه
سلام گل پسرم قند عسلم نقل ترم خوبی مامانی؟
چند وقته که خیلی بازیگوش شدی و همش دوست داری بشینم پیشت و باهات بازی کنم مخصوصا صبح که ملینا مدرسه میره تا وقتی هنوز نیومده خونه ول کن من نیستی تا میرم تو آشپزخونه میای دستمو می گیری با خودت میبری تو هال و کنار اسباب بازیات میشونی و در حین نشستن میگی علی! منظورت اینه که مامان بشین آخه موقع بلند شدن یاد گرفتی بگی: علی! فکر میگنی وقت پا شدنم باید همینو بگیخلاصه بیشتر وقتا به حرفت گوش میدم کارمو ول می کنم میام کنارت باهات بازی میکنم ولی گاهی با میوه و خوراکی سرتو گرم میکنم تا بتونم ناهار درست کنم.
ماجرای آینه از اینجا شروع شد که یه روز حوصله ات سر رفته بودو بازی ها تکراری شده بود همش غر میزدی مونده بودم چیکارت کنم چجوری سرتوگرم کنم که یه مرتبه به فکرم زد با آینه روی دیوار نور بندازم تا با نور بازی کنی. بهت گفتم بیا بریم آینه جمام رو بیاریم باهات بازی کنم. با آینه نور انداختم و سعی کردم بهت بفهمونم نور کجاست اول گیج شدی ولی بعد یه چیزایی دستگیرت شد و کم کم خوشت اومد خیلی ذوق میزدی و دستاتو جلوی دهنت گرفته بودی و میخندیدی تا می خواستی نور رو بگیری من جابجاش می کردم و تو میگفتی"eh یه وقتا هم میزاشتم بگیریش و دلت خنک شه ولی از دنبال کردنش بیشتر خوشت میومد بعدم کم کم اومدی طرفم تا خودت آینه رو هدایت کنی و یاد گرفتی خودت نور رو بندازی رو دیوار(با هوش) خلاصه این بازی سرگرمی خوبی شده و یه وقتا خودت میای سراغم و میگی:حما یعنی آینه حمام رو برام بیار تا بازی کنم حالا فکر کن بعضی روزای ابری من بیچاره منبع نور مثل خورشید از کجا پیدا کنم تا برات نور بندازم مجبورم یه جور حواستو پرت کنم تا بهانه گیری نکنی
از آینه و نگاه کردن تو اون خوشت اومده یه روز برای مدت طولانی با آینه سر گرم بودی و منم ازت عکس انداختم بالا پایینش میکردی خودتو نگاه میکردی و با خودت حرف میزدی. فدای کنجکاویهای تو عزیز مو قشنگم این عکسا مربوط میشه به اولای دی ماه که هنوز موهای نازتو کوتاه نکرده بودیم چند روز بعد از اینجا موهاتو کوتاه کردیم البته پشیمونم چون موهات خیلی ناز بودن دیگه کوتاشون نمی کنم