کوهنورد کوچک بر فراز کوههای هزار مسجد
یه سلام مثل کوه محکم و بلند از طرف یه کوهنورد کوچولو
روز جمعه 23 فروردین 92 من رسما به باشگاه کوهنوردی چکاد پیوستم و اولین صعود خودم رو انجام دادم
حالا من کوچکترین عضو باشگاه هستم و یه عالمه خاطر خواه دارم که عاشق اخلاق خوش و خنده های شیرین من شدن
از خدای بزرگ می خوام کمکم کنه تا همیشه خوش اخلاق و خنده رو باشم و تو زندگی مثل کوه سخت و مقاوم باشم و همیشه پویا و ورزشکار باشم. این آرزوی مامان و بابا برای من و خواهر جونیه تا بچه های پرتلاش و شادی باشیم الهی آمین
حالا عکسای خوشگل از یه روز قشنگ و البته پر از سختی و تلاش از خانواده ی کوهنورد ما
بفرمایید عکس:
سر صبح اینجانب رو از خواب بیدارکردن و به سمت آبقد حرکت کردیم
عکس از جاده (از مشهد تا روستا تقریبا 70 کیلومتر راه بود)
رسیدیم به روستا و از مینی بوس پیاده شدیم تا بسمت آبشار بریم
هر کی بابایی رو می دید بهش پیشنهاد یاری می داد تا منو بغل کنه و بابا می گفت اگه خسته شد حتما اینکارو می کنه
برای صرف صبحانه گروه توقف کرد و مشغول خوردن صبحانه ی دست جمعی شدیم از غذای هر کدوم از دور و بری ها یه اپسیلون بر می داشتم و کلا با همه شریک بودم
بعد از خوردن صبحانه نیروی تازه نفس آماده صعود هستن
گروه به دو دسته تقسیم شد حدود 50-60نفری کوهنوردی سبک بودیم بقیه بسمت مارشک رفتن
من خیلی پسر خوبی بودم و با بابایی و مامانی همراهی کردم تا از گروه عقب نیافتیم
یه عکس با آقای نبوی یکی از خاطرخواهای منهر چند وقت یه بار میومد کنار منو قربون صدقه ام می رفت منم خنده هایی تحویلش می دادم که بیا و ببین
لحظه ی خاطره انگیز رسیدن به آبشاربعد از کلی خستگی و تلاش به هدف رسیدن خیلی زیباست
من که محو تماشای آبشار بودم و اگه ولم می کردن می پریدم زیر آبشار هر چی مامانی صدام می کرد تا ازم عکس بگیره نگاه نمی کردم
بابایی مهربونم که تمام مسیر رفت منو بغل کرد و اصلا خم به ابرو نیاورد و حاضر نشد منو به دست کسی بدهدوستت دارم بابای خوبم
بعد از گذشتن از آبشار اول این قسمت کوچولویی از مسیر ما بود تا به جای خوبی برای اتراق برسیم
و هم چنین این مسیر...............
چتری که برای حفاظت من از بارون با خودمون بردیم تبدیل شد به چتری برای حفاظت از نور آفتاب
بالاخره بعد از 3 ساعت پیاده روی و کوهپیمایی رسیدیم به محل اتراق
حالا وقت استراحتم بود آخه تو مسیر دلم نیومد بخوابم و اون منظره های زیبا رو از دست بدم
و ملینای خسته در آغوش مامانی
الحق که منو خواهر جونم بهم رفتیم ملینا هم خیلی دختر گلی بود و پا به پای گروه می رفت و اصلا ابراز خستگی نمی کرد حتی از مامان و بابا جلو زد و زودتر رسید
در مسیر برگشت اولش بغل بابایی بودم ولی بعد از مدت کوتاه...........
دوستام منو بردن ایشون آقا مهدی یکی از دوستداران من هستن
و آقا سیامک که خیلی دوستم داشت
من آقا امیر حسین و بابایی
و در نهایت من از مامانی و بابایی جلو زدم وقتی مامان و بابا رسیدن من با دوستام داشتم بازی می کردم و عین خیالم نبود که یکساعت از مامان و بابا جدا شدم
و چایی خوشمزه ای که به مامان و بابای خسته خیلی مزه داد
و در انتها بگو بخندی که تو مینی بوس به راه انداختمو همه رو سرحال کردم
روزی سخت و زیبا به پایان رسید و همه خسته و مونده رسیدیم خونه درسته که اون روز خیلی سختیها با خودش داشت ولی کنارش جاهایی رفتیم و چیزایی دیدیم که به همه ی سختی هاش می ارزید و در انتظار موقعیتی هستیم تا دوباره این روزا تکرار بشه
در پایان مامانی می خواد از لیدر گروه خانوم حسن نژاد تشکر کنه که تو این سفر کوتاه و پربار ما رو همراهی و کمک کرد و به ماجایی رو نشون داد که واقعا ارزش رفتنشو داشت
شاد زی مهر افزون