کوروشکوروش، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

قندک مامان

خاطره زایمان

1391/4/3 19:00
631 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستای گلم امیدوارم حال خودتون و نی نی های نازنازی خوب باشه. براتون از خاطره زایمانم می نویسم تا بهتون بگم بر من چه گذشت و چه احساسی داشتم تو اون لحظه ها.

قرار بود 8 خرداد آقاکوروش ما تشریف بیارن ولی روزای آخر حسابی درد داشتم درد شدیدی زیر دلم و کمرم رو می گرفت و ول می کرد. روز 3 خرداد علائمی ظاهر شد که نگرانم کرد و رفتم مطب دکترم بعد از سونو و معاینه خانم دکتر گفت بیشتر از این صبر نمی کنیم و نی نی رو فردا در میاریم من که آمادگی نداشتم خواهش کردم تا 6 خرداد صبر کنیم ولی خانم دکتر گفت باید زودتر اقدام کنم چون نگرانت هستم و قرار شد روز جمعه5 خرداد برم بیمارستان. شب قبل از عمل شب آرزوها بود برای تمام دوستام و اقوامی که همیشه جویای حالم بودند پیامک زدم و خبر دادم که من فردا عازم بیمارستانم و از محبت و لطف همگی اونها که در دوران بارداری به یادم بودند تشکر کردم. اون شب حال عجیبی داشتم از طرفی خوشحال بودم که این دوران رو به سلامتی سپری کردم و از این امتحان سربلند بیرون اومدم از طرفی می ترسیدم از فردا و از اتفاقاتی که قرار بود بیافته نگران خیلی چیزها بودم نگران دختر 8 سالم که بیقرار بود و از من خواسته بود اون رو هم با خودم ببرم چون خیلی به من وابسته بود.نگران حال نی نی و سلامتی اونو... ولی در شب آرزوها فقط دعا می کردم و از خدا برا سلامتی همه ی مریضها و همه ی اونایی که التماس دعا داده بودند دعا می کردم.این منو آرومتر می کرد.ساعت 3 صبح با احساس درد و انقباض از خواب بیدار شدم و دیدم انقباض شدیدی دارم دقیقا هر 10 دقیقه یکبار انقباض داشتم فهمیدم که دیگه وقتش بوده و دکترم یه چیزی می دونست که عجله کرد تا صبح همین حالت رو داشتم. صبح همراه شوهرم و مامانم راهی بیمارستان شدیم. قبلش برای دخترم یه نامه نوشتم و ازش خواستم صبور باشه و تا وقت ملاقات صبر کنه تا ایشالا همدیگرو اون موقع ببینیم. دم در بلوک زایمان با شوهرم و مامانم خداحافظی کردم و رفتم داخل. عمه شوهرم مامای بیمارستان رضوی مشهد همه ی کارای منو انجام داد و آمادم کرد برای عمل. حس غریبی داشتم فقط دعا می کردم و گاهی ناخودآگاه اشکام سرازیر می شد از خدا می خواستم به همه ی اونایی که آرزوی این لحظه و مادر شدن رو دارند کمک کنه و خواسته اونارو مستجاب کنه . همه ی مریضا رو شفا بده .برای همه ی دوستام بخصوص بچه های کلوپ یکی یکی شون دعا می کردم از قبل اسم همه رو نوشته بودم تا کسی از قلم نیافته. برخورد پرسنل عالی بود همه با روی خوش و مهربونی بهم خوش آمد می گفتند و وقتی می فهمیدند من ازآشنایان هستم بیشتر هم باهام خوش و بش میکردند. منو بردند داخل اتاق عمل خیلی محیط آروم و خوبی بود دکتر بیهوشی بعد از حال و احوال کردن و سوال کردن در مورد اینکه بچه پسره یا دختر و اسمش چیه و .... حواسمو می خواست پرت کنه و آرومم کنه بعد ازم پرسید بی حسی می خوای یا بیهوشی من هم گفتم بدم نمیاد بی حسی باشم ولی کمی استرس دارم اون هم گفت پس بیهوشت می کنم. بعد یه خانم پرستاری اومد بالای سرم و با خوش اخلاقی حالمو پرسید و ماسکو گذاشت جلوی دهنم یک لحظه نفسم بند اومد و حس کردم دارم خفه میشم و بعد........... دیگه هیچی نفهمیدم و فقط تو عالم بیهوشی نمی دونم خواب دیدم یا واقعا داشتم می دیدم که بچمو از شکمم در آوردند و صدای گریه اونو می شنوم ولی نمی تونم کاری کنم و بعد دیگه هیچی یادم نمی اومد تا اینکه چشمامو باز کردم و ساعتی که جلوی روم بود رو دیدم که ساعت ١٢ رو نشون می داد من ساعت ١٠:٣٠ رفته بودم تو اتاق عمل و حالا بعد از یک ساعت و نیم از عالم بیهوشی در اومده بودم و از یکی از پرستارایی که اونجا بود پرسیدم بچم سالمه؟ گفت : آره عزیزم سالمه. و بعد تنها کلماتی که به زبون می آوردم این بود :"خدایا شکرت!" وشاید بیست سی بار فقط همین کلمات رو بر زبون آوردم. احساس سبکی و رهایی خاصی داشتم. هنوزم وقتی از اون لحظات یادم می افته اشک تو چشمام حلقه می زنه چون واقعا از زیباترین لحظات عمرم بود. من موفق شده بودم یه موجود پاک خدا رو به سلامتی به دنیا بیاورم و این کار بزرگی بود تمام این نه ماه فکر و ذکرم این بود آیا از این امتحان الهی سربلند بیرون می آیم و حالا من پیروز شدم .این موجود کوچولو اعتماد به نفس من رو صد چندان کرده بود و من از او ممنونم. هر پرستاری که بالای سرم می آمد و حالم رو می پرسید بوسه ای به دستش می زدم و ازش تشکر می کردم و واقعا ممنونم از همه ی پرسنل بیمارستان رضوی مشهد و مخصوصا از عمه ی شوهرم که روحیه ی من رو بالا بردند. وقتی من رو به اتاقم منتقل کردند دیدم مامانم و شوهرم و مادر شوهر و پدر شوهرم بالای سرم هستند و همه خوشحال بودند. خیلی از صحنه ها رو فراموش کردم و یادم نمیاد فقط می دونم که خیلی حس خوبی داشتم و کاش اون احساس همیشه با من می موند! وقتی کوروش رو آرودند دیدم یه فرشته ی کوچولوی سفید مثل برف کنارم خوابیده خیلی ناز بود و همون موقع ملینا رو دیدم که اومد تو اتاق اصلا باورم نمی شد که اجازه داده بودند بیاد و خیلی خوشحال شدم بوسیدمش و داداشی رو نشونش دادم چشماش برق می زد و می خندید خیلی خوشحال بود.

تمام این وقایعی که براتون گفتم مثل یه فیلم توی ذهنم می مونه و این خاطرات شیرین رو هیچوقت فراموش نمی کنم و امیدوارم خداوند مهربون به من این توفیق رو بده که برای فرزندانم مادر خوب و دانایی باشم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به قندک مامان می باشد