کوروشکوروش، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

قندک مامان

پذیرش مهدکودک با یه حس خوب

1394/7/15 8:24
1,165 بازدید
اشتراک گذاری

پسر گلم از اول مهرماه هر روز همراهت میام مهدکودک و تو محوطه میشینم تا تو کم کم به محیط عادت کنی تو این روزا صحنه هایی دیدم که باعث شد بیشتر و بیشتر برا ی آروم و آهسته رفتار کردن با تو مصمم بشم وقتی میدیدم بعضی بچه ها رو بزور و با گریه از مادرا جدا میکنن و بچه ی طفل معصوم ساعتها در فراق مادرش اشک میریخت و ناله میکرد دلم کباب میشد و حس بدی در وجودم پدیدار میشد.برخلاف نظر مربی ها و مدیر مهد که میگفتن شما باید تحمل کنی و پسرتو بزاری وبری من اینکارو نکردم من کنارت موندم و موندم و صبر کردم تا تو کاملا با محیط جدیدی که واردش شدی انس بگیری روزای اول بخاطر صحنه هایی که باهاش مواجه شدی و جدایی تلخ بچه ها از مادراشون خیلی ترسیده بودی فکر میکردی منم مثل اونا ولت میکنم و میرم برای همین به همه غریبه ها اخم میکردی هر چی قربون صدقه ت میشدن و نازتو میخریدن اصلا محلشون نمی زاشتی و با اخم و خشم نگاهشون میکردی من صبر کردم و فقط با شما صحبت کردم میخواستم از احساست باخبر بشم میگفتی من مهدکودک رو دوست ندارم من مربی مو دوست ندارم وقتی علتشو پرسیدم گفتی چون تو میری من نمی بینمت بهت اطمینان دادم که میمونم و برای اینکه به مدیر و مربی ها علاقه پیدا کنی هر روز یه شاخه گل می خریدیم و با گل وارد میشدیم این کار باعث شد کم کم میونه ت با مدیر و مربی که دم در تحویل میگیره بچه ها رو بهتر بشه ضمن اینکه اونها هم با دیدن گل چشماشون برق میزد و خوشحال میشدن چند روز گذشت و تو وارد ساختمون شدی کم کم اخماتم باز شد و کم کم با اونا حرف زدی و این خیلی پیشرفت خوبی بود این یعنی شروع برقراری رابطه با فرد غریبه که خودش برا ی شروع عالی بود تو که روز اول جواب سلام هم نمیدادی و فقط اخم میکریدی حالا باهاشون حرف میزدی و بازی میکردی من هم دم در بیرون از ساختمون بودم هر چند وقت یکبار میومدی نگاهم میکردی و میرفتی این روند ادامه داشت تا دیروز که من ازت خواستم بری بالا اولش تمایل نداشتی و دلیل نرفتن هم که پرسیدم گفتی بچه ها اذیتم میکنن بهت گفتم من دو هفته هست دارم باهات میام و دیگه خسته شدم چرا منو خوشحال نمی کنی ببین همه دیگه بالا هستن و اون بچه ها که گریه میکردن دیگه آروم هستن فقط تو موندی و من ناراحتم! باید بری بالا و با دوستات بازی کنی و شعر بخونی . البته از روز اول بهت فرصت داده بودم تا فکراتو بکنی و هر وقت میپرسیدم چی شد فکراتو کردی تصمیم گرفتی بری بالا میگفتی هنوز فکرم تموم نشده! بعد از این مکالمه که توی حیاط صورت گرفت یه کمی فکر کردی و بدون هیچ زور و اجباری خودت با قدمهای کوچولو ومحکم بطرف ساختمون رفتی و گفتی پس بیا از تلویزیون منو نگاه کن من رفتم بالا و با اراده خودت بدون حتی ریختن قطره ای اشک رفتی بالا من موفق شدم و به هدفم رسیدم بعد از دو هفته صبوری کردن و برخلاف عقیده مربی و مدیر که میگفت باید بزاری با زور ببریمش بالا من تونستم پسرمو با یه حس خوب بفرستم سر کلاسآراماین برای من از همه چیز مهمتر بود که تو با یه حس خوب و با رضایت کامل وارد کلاست بشی خدا رو شکر میکنم که به من صبر و تحمل داد تا کم نیارم تا روی تصمیم و اراده خودم بمونم و به پسرم احساس خوب رو منتقل کنم

حالا دیگه صبح که میخام آماده ت کنم میگی من لباسامو دوست دارم من کیفمو دوست دارم و این برام خیلی با ارزشه دیروز وقتی از کلاس اومدی تا بریم خونه با غرور گفتی من کلاسمو دوست دارم مربی هم فاطمه جون بود دوستش دارم بچه ها رو دوست دارم بعدم گفتی به بابا زنگ بزن تا بهش بگم من رفتم بالا تو کلاسم منم فوری تماس گرفتم تا با بابایی حرف بزنی و یکی از موفقیتهای زندگیتو براش تعریف کنی من به تو افتخار میکنم و دوستت دارم و عاشقتم میدونی تو پر از احساسی تو همه چیزو خوب میفهمی تو یه حس عجیبی داری که من دوستش دارم تو خیلی ماهی گل خوشگلممحبت

 

ک

 

قیافه کوروش روز اول مهر چنگی به دل نمیزد با اخم فراوون به همه نگاه میکرد چون کله صبح پاشده از فیلمای مورد علاقه ش دست کشیده از تبلت بازی منع شده و مجبور جشن شروع مدرسه ملینا رو تحمل کنه تازه بعدشم بره مهدکودک یعنی جایی که پر از آدمای جدید و اتفاقاتی هست که ازشون خبر نداره پس به پسرم حق میدم که اینجوری اخم کنه و برای عکس انداختن همکاری نکنه

ک

 

ک

 

من اصلا حوصله ندارم تو دوربینم نگاه نمیکنم تازه عصبانی هم هستم(کوروش)

 

ک

کم کم لب به سخن و اعلام اعتراضم میکنم کوروش: من عصبانی هستم!

 

م

برخلاف کوروش ملینا لباش خندون بود آخه حال وهوای مدرسه جدیدش باب دلش بود یه جشن شاد و درست و حسابی اوجوری که هر دختر نوجوونی میخاد ملی از مدرسه جدید خوشش اومد و با حس خوب سال تحصیلی جدید شروع شد

 

ک

 

ک

و پس از گذشت چند روز اون اخما باز شد و من حالا میدونم هر روز صبح باید بیدار بشم و برم مهدکودک من دارم یاد میگیرم که نظم چیز خوبیه و به زندگی من حس خوبی میده

 

ک

 

و در آخر یکی از اون عکسایی که مامان خیلی دوستش داره و از نگاه کردن بهش سیر نمیشه

 

گلای نازم دوستون دارم پیروز باشید

 

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

بابامحمد
15 مهر 94 17:01
واقعا خسته نباشی چون این نوع رفتار خیلی مهم بود و من اصلا دوست نداشتم کوروش با اجبار وارد مهد بشه
آلیز
2 آبان 94 14:37
انواع شال و کلاه دخترانه و پسرانه ، عروسک و ...... مادران خوش سليقه از فروشگاه آلیز ديدن نماييد : http://alizeshop.mihanblog.com خواهشمندیم ما را لینک نمایید با تشکر
مامانه شایلین
19 آبان 94 19:09
ای جانم چه پسمل آقایییییییییییییییییییی
مامان ملی و کوروش
پاسخ
ممنونم دوست عزیز
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به قندک مامان می باشد